از جلوی یه اسباب بازی فروشی رد شدم
میدونستم اونجا اسباب بازی های قشنگی دارن اما
رومو میچرخوندم و نگاشون نمیکردم، میدونستم که
اگه دلم پیش یکیشون گیر کنه، مطمعنا پدرم پولی نداره
و بهم میگه نه اون وقت من میمونم و حسرتش
اما اون روز نشد که نگا نکنم و یه هلیکوپتر, خیلی خوشگل
شد فکرو خیالمون تازه اول مدرسه بود و من میرفتم کلاس چهارم
پدرم گفت اگه نمره خوبی گرفتی میخرم برات، کل سال رو هی اومدیم
و هی رفتیم و هی نگاش کردیم، اون سال حتی املای من بیست شد
و همه رو با نمره های خوبی قبول شدم، وقتی پدر با هلیکوپتر, اومد خونه
شوق ان چنانی نبود براش، همش چند بار بیشتر روشنش نکردم
و وقتی ازم میپرسیدن میگفتم میخوام که باتریاش مصرف نشه ،
و دلم نیومد بگم دیر شده دیگه...
...براي چند لحظه شادي.......برچسب : نویسنده : m2002a بازدید : 172