هلیکوپتر

ساخت وبلاگ

از جلوی یه اسباب بازی فروشی رد شدم

میدونستم اونجا اسباب بازی های قشنگی دارن اما 

رومو میچرخوندم و نگاشون نمیکردم، میدونستم که

اگه دلم پیش یکیشون گیر کنه، مطمعنا پدرم پولی نداره

و بهم میگه نه اون وقت من میمونم و حسرتش

اما اون روز نشد که نگا نکنم و یه هلیکوپتر, خیلی خوشگل

شد فکرو خیالمون تازه اول مدرسه بود و من میرفتم کلاس چهارم

پدرم گفت اگه نمره خوبی گرفتی میخرم برات، کل سال رو هی اومدیم

و هی رفتیم و هی نگاش کردیم،  اون سال حتی املای من بیست شد

و همه رو با نمره های خوبی قبول شدم، وقتی پدر با هلیکوپتر, اومد خونه

شوق ان چنانی نبود براش، همش چند بار بیشتر روشنش نکردم

و وقتی ازم میپرسیدن میگفتم میخوام که باتریاش مصرف نشه ،

و دلم نیومد بگم دیر شده دیگه... 

...براي چند لحظه شادي.......
ما را در سایت ...براي چند لحظه شادي.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m2002a بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 10 آذر 1398 ساعت: 4:36