غروب بود همه جمع شده بودن دور قبرش و گریه میکردن
از اون غروبا بود که ادم بیخودی دلش میگیره و نمیدونه هم چرا دلش گرفته
من از قشنگی غروب عکس میگرفتم .
اونجا ، درست اون اخر دریاست ...
نمیبینمش ولی با تمام وجود بهش فکر میکنم
سوار میشیم که برگردیم ، چند متری که دور میشیم ، برمیگرده و پشتش رو نگاه میکنه
من بهش نگاه میکردم ، وقتی صورتش رو برگردوند انگار غمی اندازه دریا رو بهش داده بودن
بلند بلند شروع کرد گریه کردن
به قبر داداشش نگاه میکرد و میگفت : رفتیم و اون نیومد
انقد بریم و اون نیاد....
...براي چند لحظه شادي.......
برچسب : نویسنده : m2002a بازدید : 166