دریا

ساخت وبلاگ

غروب بود همه جمع شده بودن دور قبرش و گریه میکردن

از اون غروبا بود که ادم بیخودی دلش میگیره و نمیدونه هم چرا دلش گرفته

من از قشنگی غروب عکس میگرفتم .

اونجا ، درست اون اخر دریاست ...

نمیبینمش ولی با تمام وجود بهش فکر میکنم

سوار میشیم که برگردیم ، چند متری که دور میشیم ، برمیگرده و پشتش رو نگاه میکنه

من بهش نگاه میکردم ، وقتی صورتش رو برگردوند انگار غمی اندازه دریا رو بهش داده بودن

بلند بلند شروع کرد گریه کردن

به قبر داداشش نگاه میکرد و میگفت : رفتیم و اون نیومد

انقد بریم و اون نیاد....

 

...براي چند لحظه شادي.......
ما را در سایت ...براي چند لحظه شادي.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m2002a بازدید : 166 تاريخ : يکشنبه 10 آذر 1398 ساعت: 4:36